alone

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
 شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
 دست ها پاها در قیر شب است

دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
 دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
 تا بدین منزل پا نهادم پای را
 از درای کاروان بگسسته ام
 گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
 صبح می خندد به راه شهرمن
 دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن




































































































سهراب سپهری...
ما را در سایت سهراب سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sahand sahand بازدید : 228 تاريخ : 8 تير 1391 ساعت: 21:22